روز اول که به محل کار آمدم از فضایش خوشم آمد، هرچند دفتر ما موقتا در این ساختمان بود و در کنار باقی دوستان سازمان اما فضایش از دیگر فضاهای اداری خیلی زیباتر بود، مدیر اینجا که همکار مدیر ماست در اتاقش چند تا ماهی کوچولوی ریز دارد کنار هم وول می خورند در یک تنگ کره ای خیلی قشنگ، بیرون هم دو تا مرغ عشق در قفس بزرگشان برای خودشان جیرجیر می کردند.
هرچند من و مدیرمان و جدیدا همکاری دیگر در اتاق 10متر مربعیمان فقط لپتاپست که به چشم میخورد و مقداری هم کاغذ متناسب با کار رسانه ای مان
روز اول که با تعدادی از دوستان روی متنهایی کار می کردیم و عصر و خارج از ساعت اداری کسی در طبقه نبود بجز ما و این دو مرغ عشق کمکم صدایشان آمد روی اعصاب و برخواستم از آبدارخانه چند پلاستیک بزرگ مشکی زباله برداشتم و بریدمشان و روی قفس کرویشان را پوشاندم بلکم خوابشان ببرد و کمتر سر و صدا کنند، نمیدانم چرا، اما آنقدر سرم به کار مشغول بود که تمرکزم را بهم میزدند، و دوستانم هم که حساسیت من برایشان خندهآور شده بود، بجای مرغ عشقها چند دقیقهای جبران مافات کردند.
روزهای بعد هم همینطور گذشت، چند روز پیش که آمدم دیدم یکی شان روی میله ی وسط قفس، از این پلاستیکیهای سبز نشسته و آن دیگری که جایی پیدا نکرده بود تا مقابل محبوبهش(محبوبش شايد) بنشیند و راحت توی چشمانش زل بزند؛ خودش را به زور و معرکه از سیمهای دیوارهی قفس آویزان کرده بود تا بتواند درست جلوی دیدگان یارش بنشیند و لابد بعد از دعوایی که شده بودهشان ، عذرخواهی کند و آن دیگری هم شاید که هی ناز کند و مزاحم نشو! و دیگر دوستت ندارم!
امروز اما انگار ساکت بودند ، هر دوشان. از ساعت دو که باقیه رفتند و من ماندم تنها، اینها صدایشان در نمی آمد، و تازه احساس کردم چقدر جایشان خالی ست، احساس کردم که اگر نباشند انگار یک چیزی کم است، امروز تازه فهمیدم چقدر دوستشان داشته ام، رفتم سراغ قفس شان، نمی دانم، شاید باز با هم دعوای شان شده است و هر کدام یک طرف میله ی سبز نشسته اند، و حوصله ی جیک و ویک هم را ندارند، دلم سوخت، دوست دارم باز باهم دیگر بگویند و بخندند و هم همه ی سکوت مرا غرق ازدحام خود کنند، راستی ، برای دوستان جدیدم، که یکی آبی آسمانی ست و دیگری آبی لاجوردی، اسم باید بگذارم.
هرچند من و مدیرمان و جدیدا همکاری دیگر در اتاق 10متر مربعیمان فقط لپتاپست که به چشم میخورد و مقداری هم کاغذ متناسب با کار رسانه ای مان
روز اول که با تعدادی از دوستان روی متنهایی کار می کردیم و عصر و خارج از ساعت اداری کسی در طبقه نبود بجز ما و این دو مرغ عشق کمکم صدایشان آمد روی اعصاب و برخواستم از آبدارخانه چند پلاستیک بزرگ مشکی زباله برداشتم و بریدمشان و روی قفس کرویشان را پوشاندم بلکم خوابشان ببرد و کمتر سر و صدا کنند، نمیدانم چرا، اما آنقدر سرم به کار مشغول بود که تمرکزم را بهم میزدند، و دوستانم هم که حساسیت من برایشان خندهآور شده بود، بجای مرغ عشقها چند دقیقهای جبران مافات کردند.

باز چند روز بعد که دقتی کردم دیدم یکیشان انگار نیست، و دیگری روی آن جعبه ی بدون سقفی که یک سوراخخ دایره ای بزرگ هم دارد نشسته و انگار مغموم و دل گرفته است، و سر به زیر دارد، رفتم جلوتر دیدم یکی شان داخل لانهچه شان افتاده ست و انگار نا خوش باشد و شاید هم خودش را به ناخوشی زده باشد که بیش دل بری کند و آن دیگری هم کم مانده ست که اشک هایش سرازیر شود، صلاح ندانستم وارد بازی یا ماجرای خانوادگی شان شوم، و گفتم تا آخر وقت صبر کنم، از قضا نیم ساعتی نگذشت که باز صدای پر پرشان و جیغ و دادشان در آمد انگار که می گفت، سرتو گول مالیدم و حالم خوب بود و می خواستم ببینم چقدر دوستم داری و اگر من بمیرم چقدر طول می کشد ازدواج کنی!؟
و دیگر روز به سر و کله ی هم پریدنشان و طبقه را روی سر گذاشتنشان خود نمایی می کردامروز اما انگار ساکت بودند ، هر دوشان. از ساعت دو که باقیه رفتند و من ماندم تنها، اینها صدایشان در نمی آمد، و تازه احساس کردم چقدر جایشان خالی ست، احساس کردم که اگر نباشند انگار یک چیزی کم است، امروز تازه فهمیدم چقدر دوستشان داشته ام، رفتم سراغ قفس شان، نمی دانم، شاید باز با هم دعوای شان شده است و هر کدام یک طرف میله ی سبز نشسته اند، و حوصله ی جیک و ویک هم را ندارند، دلم سوخت، دوست دارم باز باهم دیگر بگویند و بخندند و هم همه ی سکوت مرا غرق ازدحام خود کنند، راستی ، برای دوستان جدیدم، که یکی آبی آسمانی ست و دیگری آبی لاجوردی، اسم باید بگذارم.