۱۳۸۸/۰۶/۲۹

آهوبره

بسم الله

گاهی که برای دلم، دلم تنگ می شود، تازه یادم می آید تو هستی...

تو هستی و گفته ای که دلت هر وقت برای عطر بهار نارنج ها تنگ شد،

گفتی هر وقت صدای هو هو ی یا کریم ها را فراموش کردی،

هر زمان آرامش نسیم و بی قراری موج های دریا را یادت رفت،

یادت بیاید که درب خانه من همیشه باز است و مامن دل تنگی های توست...

آقای مهربانی ها!

وقتی یادم می آید از آرامشی که به قلب کوچک بره آهو هدیه کردی، دوست دارم آهو بره ای شوم و تمام تمام عمر برایت نیاز کنم و امید که یک بار نازم کنی...

تتمه: یا یاایها العزیز، مسنا و اهلنا الضر...

سحرگاه آخرین روز اعتکاف دانشجویی۱۴۳۰، حرم مطهر علی بن موسی )


وقت اضافه



بسم الله

حالا که بهتر دقت می کنم می بینم روز ها بدون هیچ دقتی، بدون هیچ تاملی رد شده اند و حالا شده ام مثل دانش آموزی که به هوای این که وقت زیاد است درسی نخوانده و حالا به شب امتحان رسیده، دل در دلش نیست، می داند که هیچ نخوانده و همه اش در دلش می گوید اگر یک روز دیگر زمان داشتم نمره خوبی می گرفتم. حالا من هم شده ام مثل همان دانش آموز؛ نیمه رمضان-ولادت امام حسن- را از دست دادم، شب شهادت حضرت پدر را و شب های قدر را، ۲۷ رمضان را و سه روز اعتکاف را...، حس آدمی که از صحرایی پر گوهر رد شده و دستش خالی است و حتی خم نشده مشتی پر کند، حال آنکه می دانسته اینجا چه خبر است...



حالا در واپسین روز رمضان، باورم نمی شود که همه ی این یک ماه تمام شد...، همه اش دوست دارم که ای کاش یک روز دیگر به مجموع این یک ماه اضافه شود تا شاید کمی دیگر درس، مشتی اندک از صحرا، و فرازی دیگر از ابوحمزه.


هرچند میدانم این یک روز هم می رود پیش همان بقیه روز ها...


تتمه:
"
الهی لا تكلنی الی نفسی طرفة عینا ابدا"


غروب آخرین روز ماه مبارک رمضان -حرم مطهر علی بن موسی (ع)- صحن گوهرشاد


۱۳۸۸/۰۶/۱۰

کمیته داخلی آشتی ملی!

بسم الله

1- وقتی حرف هایت و نوشته هایت بوی نا می گیرند، وقتی حس می کنی الان شاید بشود آب باریکه ای راه انداخت برای خشک نشدن ، وقتی حس می کنی مخاطبی نداری جز همانی که قبلا بود ؛ خودت! ، وقتی فکر می کنی ننویسی دیگر دیر می شود... ، وقتی اینها و خیلی های دیگر از ضد ونقیض ها را کنار همدیگر می نشانی حس می کنی نیاز به یک کمیته داخلی داری با حضور خودت، عقلت و دلت، تا ببینی می توانند بین تو و نوشتن آشتی بر قرار کنند یا نه؟!

2- دوست داشتم اینجا از خیلی چیز ها بگویم که یاد آور خودم باشد، ولی دست آخر به این رسیدم که باید به خودم یادآوری کنم ساکت!، سکوت کن! ، و ترسی که در ته دلت جا خوش کرده است، مبادا حرفی بزنی که دلی بشکند، دستی بلرزد یا ... ، مبادا فردا خودت ، خودت را محاکمه کنی که گیریم حرف زدن را بلد نبودی، حرف نزدن را که بلد بودی! ولی از آن سو آن دیگری بگوید که مبادا از سکوتت پشیمان بشوی ... . خلاصه اینکه باز باید بگویم ، روزگار غریبی است نازنین...

3-" دست نوشته های یک مسئول اردوی جهادی " را برای خودم و دلم می نویسم، و کلنجار که اینجا بیایند یا نه.

4- طبق برنامه سال گذشته در سالروز میلاد امام حسن مجتبی ع برنامه اطعام محرومین توسط دانشجویان داره پیگیری میشه، اگر نخودی بود، تا آشی هست ... این متن پارسال

5-هی فلانی! ...