۱۳۸۹/۰۹/۰۱

هيچ‌گاه تا بدين پايه عاشق نشده اند؛ مرغ‌عشق‌ها!

روز اول که به محل کار آمدم از فضایش خوشم آمد، هرچند دفتر ما موقتا در این ساختمان بود و در کنار باقی دوستان سازمان اما فضایش از دیگر فضاهای اداری خیلی زیباتر بود، مدیر اینجا که همکار مدیر ماست در اتاق‌ش چند تا ماهی کوچولوی ریز دارد کنار هم وول می خورند در یک تنگ کره ای خیلی قشنگ، بیرون هم دو تا مرغ عشق در قفس بزرگشان برای خودشان جیرجیر می کردند.
هرچند من و مدیرمان و جدیدا همکاری دیگر در اتاق 10متر مربعی‌مان فقط لپتاپ‌ست که به چشم می‌خورد و مقداری هم کاغذ متناسب با کار رسانه ای مان

روز اول که با تعدادی از دوستان روی متن‌هایی کار می کردیم و عصر و خارج از ساعت اداری کسی در طبقه نبود بجز ما و این دو مرغ عشق کم‌کم صدایشان آمد روی اعصاب و برخواستم از آبدارخانه چند پلاستیک بزرگ مشکی زباله برداشتم و بریدمشان و روی قفس کروی‌شان را پوشاندم بل‌کم خوابشان ببرد و کمتر سر و صدا کنند، نمی‌دانم چرا، اما آنقدر سرم به کار مشغول بود که تمرکزم را بهم می‌زدند، و دوستانم هم که حساسیت من برایشان خنده‌آور شده بود، بجای مرغ عشق‌ها چند دقیقه‌ای جبران مافات کردند.


روزهای بعد هم همین‌طور گذشت، چند روز پیش که آمدم دیدم یکی شان روی میله ی وسط قفس، از این پلاستیکی‌های سبز نشسته و آن دیگری که جایی پیدا نکرده بود تا مقابل محبوبه‌ش(‌محبوب‌ش شايد) بنشیند و راحت توی چشمانش زل بزند؛ خودش را به زور و معرکه از سیم‌های دیواره‌ی قفس آویزان کرده بود تا بتواند درست جلوی دیدگان یارش بنشیند و لابد بعد از دعوایی که شده بوده‌شان ، عذرخواهی کند و آن دیگری هم شاید که هی ناز کند و مزاحم نشو! و دیگر دوستت ندارم!
باز چند روز بعد که دقتی کردم دیدم یکیشان انگار نیست، و دیگری روی آن جعبه ی بدون سقفی که یک سوراخخ دایره ای بزرگ هم دارد نشسته و انگار مغموم و دل گرفته است، و سر به زیر دارد، رفتم جلوتر دیدم یکی شان داخل لانه‌چه شان افتاده ست و انگار نا خوش باشد و شاید هم خودش را به ناخوشی زده باشد که بیش دل بری کند و آن دیگری هم کم مانده ست که اشک هایش سرازیر شود، صلاح ندانستم وارد بازی یا ماجرای خانوادگی شان شوم، و گفتم تا آخر وقت صبر کنم، از قضا نیم ساعتی نگذشت که باز صدای پر پرشان و جیغ و دادشان در آمد انگار که می گفت، سرتو گول مالیدم و حالم خوب بود و می خواستم ببینم چقدر دوستم داری و اگر من بمیرم چقدر طول می کشد ازدواج کنی!؟
و دیگر روز به سر و کله ی هم پریدنشان و طبقه را روی سر گذاشتنشان خود نمایی می کرد
ام‌روز اما انگار ساکت بودند ، هر دوشان. از ساعت دو که باقیه رفتند و من ماندم تنها، اینها صدایشان در نمی آمد، و تازه احساس کردم چقدر جایشان خالی ست، احساس کردم که اگر نباشند انگار یک چیزی کم است، امروز تازه فهمیدم چقدر دوستشان داشته ام، رفتم سراغ قفس شان، نمی دانم، شاید باز با هم دعوای شان شده است و هر کدام یک طرف میله ی سبز نشسته اند، و حوصله ی جیک و ویک هم را ندارند، دلم سوخت، دوست دارم باز باهم دیگر بگویند و بخندند و هم همه ی سکوت مرا غرق ازدحام خود کنند، راستی ، برای دوستان جدیدم، که یکی آبی آسمانی ست و دیگری آبی لاجوردی، اسم باید بگذارم.

۱۳۸۹/۰۲/۲۶

درستایش‌باران

بسم الله
از بهترین صبح های زندگی ام است این روز ها. وقتی از خواب بیدار می شوم،
اول صدایش را می شنوم، چند دقیقه ای در تخت می مانم تا خوب گوش کنم
می دانم که به همین زودی ها دلم برای این صدا تنگ خواهد شد، کمی که گذشت، بر می خیزم، می آیم پشت پنجره، پرده را کنار می زنم، تا نور، مهربانی‌اش بیشتر شود
-اگر حضرت مادر ، زودتر نیآمده باشند پایین و پرده‌ی پشت پنجره را با سلیقه‌ی همیشگی جمع نکرده باشند-
اول چشمم به درخت انار می افتد، همسایه اش گل های رز سرخ هستنند، قد کشیده اند ، تا لبه های دیوار، حالا دیگر برای خودشان درختی شده اند.
و به پشت پنجره که می رسم ، آن سمت، درخت آلبابوی تپل -که به خاطر یک هرس نابجای من، چندسالیست شاخه هایش بیشتر افقی رشد می کند تا عمودی،- با آن همه آلبالوی سبزش سر جایش ایستاده است ، و می رقصد، این طرف‌تر هم، درخت گیلاس ، بلند و استوار، مثل آقا بالا سر ها سلامم می کند و با تک تک برگهایش برایم دست تکان می دهد، امسال گیلاس هایش بیشتر از پارسال شده است، یعنی خیلی بیشتر. و البته سرخ‌تر هم، انگار امسال، مسابقه سرخ شدن میوه‌هاشان را بین خودش و درخت آلبالو را او برده است.

و آن وقت است که دیگر نوبت سلام من به "باران" است که با بزرگی تمام، به سر و روی درختان می چکد و روح مرا سر صبح می شوید. مثل همیشه، باران که می آید آن دو خانم و آقای یاکریم، می آیند زیر سقف طاقی بالای در، بغ می کنند و منتظر تا باران تمام شود، انگار خیس شدنشان مصیبت بزرگی است ..
هیچوقت نمی توانم این صبح های عزیز را فراموش کنم که باران هدیه‌ام می کند .

۱۳۸۹/۰۲/۲۲

ناسازگاری

توضیح: این نوشته مدت ها پیش نگاشته شد، امروز در پیش‌نویس های ایمیلم دیدم‌ش، مهمان اینجایش کردم.


دیر دیرایت می شود که کلاس تمام شود و از شر صدای جیغ‌گونه و زنگ‌دار خانم‌استاد راحش شوی که هر چند اعتراف می کند خودش نمی تواند درک کند اما باز هم دوست دارد کوشش کند تعمیم فضاهای دو و سه بعدی به فضای 4 بعدی و بیشتر را به ما تفهیم کند، و تو با خودت فکر میکنی که اینها دقیقا چه ربطی به رشته ی تو دارد؟ فقط به خاطر اینکه این لعنتی‌ها در سر فصل های آموزشی این درس گنجانده شده‌اند تو هم باید بخوانیشان؟!

عقب تر را نگاه می‌کنی، هم‌خانه‌ای‌ات سید مرتضی را می‌بینی که برایت به قول بچه عشق‌الله می فرستد، و با سر و دست شکلک در می آورد که؛ رسیدن بخیر! و از این ورها! و راه گم کرده اید!، یعنی که چرا دیر آمدی و چه عجب که 10 دقیقه بعد از استاد آمدی داخل! و تو نگاهش می کنی و با تمام وجود لذت میبری از وجودش و صفا و پاکی اش، و لبخندی حواله اش می کنی و سری تکان می‌دهی، و سرت را به سمت تخته بر می گردانی و همچنان در فکرت می‌چرخد که سید مرتضی چگونه می تواند بفهمد نوشتن آن همه متن به این عادت که این "بلاگاسپات" خودش اتوماتیک پیش نویس ذخیره می کند ، و آخرش پاک شده است ، چه حسی به تو دست می دهد ، خلاصه آخرش باز هم دلت رضا نمی دهد، یعنی نمی توانی بفهمی این حالات خاصی که استاد در تعریف دامنه و برد این فضاها می‌گوید چیست و به چه درد می خورد، نهایتا دفتر کلاسوریت را می بندی و چشم در چشم استاد نگاهی می کنی به معنای اینکه با اجازه و می روی و حس می‌کنی که نگاه استاد پشت سرت با این سوال مانده که "و همان دانشجویی هستی که هر جلسه این جلو می نشستی و هی سوال پیچش می کردی؟

از دانشکده بیرون میایی و می گذاری باد سرد و خنک لای مو هایت را نوازش کند، با خودت فکر میکنی از کافی‌شاپ یک شکلات داغ بگیری و با خودت ببری کتابخانه و پشت سیستم بنشینی و دوباره آنچه در سرت هست را تایپ کنی و هراز چند گاهی لیوان را مز مزه کنی و با خودت لابد لذت ببری، که می‌بینی اصلا باز نیست، راه‌ت را می کشی به کتابخانه و این بار قید بلاگ اسپات را میزنی و ورد را باز میکنی و می نویسی؛ ...

۱۳۸۹/۰۱/۱۶

تو را من چشم در راه‌م

بسم الله
آتش که مي‌گيرد همه چي را مي‌سوزاند، برايش پوست و گوشت و اساسيه خانه فرقي نمي کند، از آن بدتر وقتي‌که انفجار باشد آن آتش..
با اميد و آرزو 7-8 روز به سال تحويل وسايل خانه را جمع مي کنند و موقتا به طبقه‌ي بالا که منزل مادربزرگشان است مي روند، تا پول عيدي کارگري پدر را دو دستي بدهند به نقاش تا خانه ي کوچکشان رنگ و رونق و صفايي بگيرد، بلکه باز هم با آبروتر بتوانند از خواستگارهايي که گاهي براي يکي از سه دختر دم بخت خانه مي آيد پذيرايي بکنند.

گرم کردن غذا هيچوقت اتفاق نمي افتد، پيک نيک نشتي دارد، منفجر مي شود، پدر خانه روانه‌ي بخش سوختگي بيمارستان مي شود، با 85% سوختگي،
اميدي به زنده ماندش نبود، تا اينکه به خواست او ، کم کم چشم هاي تف ديده اش را باز مي کند، وهم الان هم در بخش مراقبت‌هاي ويژه بيمارستان بستري ست،
تمام چيزهايي که توانسته بود با حقوق کارگري براي جهيزيه سه دختر تهيه کند، بهمراه اساسيه منزل خودشان تقريبا از بين رفت.

تک پسر خانواده شان هم دانشگاهي من بود، با همه ي خوب بودن درسش و معدل بالايي که داشت از پس هزينه هاي مهندسي فناوري اطلاعات دانشگاه آزاد نتوانست بر بيايد، واحد هايش، فوق ديپلم که شد، انصراف از تحصيل داد.
پدر سيد و مادر سيده و چهار فرزند سادات.
چند نفري هستند دارند دست مي جنبانند براي جمع کردن کمک براي درد هاي اين 6 نفر.
هر کسي مي تواند به هر ميزان که مي تواند کم و زيادش فرقي نمي کند، دستي بر آورد و زخمي را مرهم نهد.. ، سهم سادات هم به ايشان تعلق مي گيرد.
دوستان ايميل يا پيام بگذارند تا به هر طريقي که مايلند پلي شويم براي رساندن کمک خيرشان به اين خانواده ي آبرومند.
do4_id@yahoo.com

۱۳۸۸/۱۲/۱۵

"حرف هایی برای شنیده شدن" یا "برای چند لحظه تحمل کن"

بسم الله

همین امروز ظهر بود که پستی را در میوه‌ی ممنوعه نوشته م، ذکر نام او تا آخرین نفس
هیچ فکر نمی کردم به این زودی تعبیرش را ببینم


خبر کوتاه بود و خلسه‌آور
"عمه جان حالشان بد است"
همین یک جمله است که همیشه به ما می فهماند یکی از بین ما بال گشوده است.


در باره‌ی مرگ شاید زیاد نشنیده باشیم، یا شاید هم فکر می کنیم زیاد شنیده‌ایم، اما وقتی که ببینی به چشم، چیز ِ دیگری‌ست، نه، اشتباه نکنید، نمی خواهم نصیحت کنم، دیگر کسی را مجال نصیحت کردن و نصیحت شنفتن نیست، اصلا نسل ما ژنی که مرتبط با نصیحت باشد ندارد، می خواهم چیزی را یاد آوری کنم، آن هم از باب "فانما الذکر تنفع المومنون"


هیچ فکر نمی کردم صدای هن‌هن‌های نفس‌های خسته‌شان را -که حتی گاهی هم تصور می‌کردم تمارض است- دیگر نشنوم، همسایه‌مان بودند، طبقه پایین منزل ما، و البته برای من همسایه‌تر، اتاق من تک است پایین، یعنی یکی از اتاق‌های طبقه پایین با رفت وآمد مجزا، بین من و ایشان همان دری بود که از آنطرف پشت‌ش مبل گذاشته شده استد، و از این ور هم من کمد بزرگم را، اما شیشه مشجر بالای در مانع خوبی برای صدا و نور نبود، شوهرشان، چند سالیست که فوت کردند، ایشان عمه‌ی مادرم بودند، و البته همه فامیلمان بهشان می گفتیم "عمه جان"، خواهر شوهر مادربزرگم بودند، اما برای ما دست کمی از مادربزرگ نداشتند. شبها که من معمولا تا 2 ویا 3 بیدار بودم، صدای خفه ی ایشان را که از اتاق آخری می آمد می شنیدم، زمزمه هایی که نجوای عاشقانه ی با خدای بود، دعاهایی که صدای هق هق نمی گذاشت خوب شنیده شوند، بعد از اذان صبح هم، روزنامه هایی که صبح در منزل می آمد را می خواندند، و بعد تا شده و مرتب، چیزی حدود 2 ساعت بعد از اذان روی جا کفشی ما می گذاشتند، از همین می فهمیدیم که هستند یا نه، البته زیاد احوالشان را می پرسیدیم.


امشب کمی بعد از اینکه مغرب و عشا را اقامه می کنند، و تسبیجات می گفتند جان را به حضرتش تقدیم کردند..
چند دقیقه ی پیش از بالای سرشان کنار آمدم وقتی یاسین را زمزه کردم.


خیلی راحت و قشنگ رفتند.. و خارج از انتظار


" افلا تبصرون..."


همین ، مال هیچکس نیست




گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد داد..




مشهد، 15 اسفند هشتاد و هشت، دو پنجاه دقیقه‌ی بامداد


پا نوشت: شاید دو سه روزی نباشم


۱۳۸۸/۱۰/۲۶

For My Self

اين نوشته صرفا براي شخص خودم نوشته مي شود و هيچ گونه ارزش ديگري ندارد.

چند وقت است که ننوشته ام، نه شب هايم شب است، نه روزهايم روز، نه دلم دل است و نه عقلي بمانده...
نه خدايي برايم مانده نه خرمايي، راحت تر بگويم؛ نه خدايي براي خود باقي گذارده ام نه خرمايي خورده ام..
سخت ناراحتم از اين چنين زندگاني ايي، از اين روز مرگي ِ بيهوده، از اين که ديگر خودم هم خودم نيستم، از اين که مسئوليت شخص خاک بر سر خودم را هم قبول نتوانسته ام بکنم در پي ِ آن "بلي" ازلي، حال آمده ام و جوانهايي بهتر از برگ درخت، جاري تر از آفتاب را هم قافله سالاري پيشه کرده ام، اين ديگر چه مدل است نمي دانم، جالب است که هر که هم که مي رسد مي پرسد چه شد که قبول کردي؟! و نمي دانند که من با نميدانمان عقلي که کجاست تصميم گرفته ام.
مثل من شده همچو برگي که در جويي پر آب و پر تلاطم گرفتار آمده-يا خود را گرفتار کرده- تازه يک عده مور را، هم اميدوارانه به دوش خود نشانده، و پيش مي رود در اين وانفسا سردرگمي ..

مي دانم که دردم کدام است، مي دانم درمانم را نيز هم، مي دانم که مسير کدام است، چاله ها را نيز هم، اما آنقدر کرخت شده ام که تصميم گرفتن و ايستادن را ناتوانم..
آي دچار!
دير نيست روزي که بر گوش ت بخوانند يافلان، ابن فلان ، اسمع و افهم ...
هاي پسر!
خودت را دچار چه کردي؟ اصلا که گفته دچار شده اي، که گفته دچار بايد بود؟ که گفته تو دچار بايد باشي؟ که گفته؟ کدام را پاسخي داري؟ هان؟ اسمع و افهم...
آي واپسين دقايق عمر چه مي خواهيد از جانم، رمقي نمانده، بگذريد، بگذاريد اين موريانه ها ي سر بر آورده ي خجل از پستوي زمان هم به نوايي برسند ، بگذاريد شايد اتفاقي که بايد، بيافتد...

هاي فلاني!
هيچ مي داني کجايي؟ هيچ مي داني پاي در کدام راه گذارده اي؟ هيچ از خود پرسيده اي؟
هاي فرزند زمانه ي خويش!
تو کجا و اين ادعاهاي بزرگ و سترگ کجا..؟
برگ بگسل، باش آزاد اي پسر
چند باشي بند سيم و بند زر..؟
تو کجايي؟ که را داري که دستت بگيرد؟ کجا را مي خواهي چنگ بزني؟ در اين وانفسا تنهايي چه فکري براي خودت کرده اي؟
عجب گرده اي داري! چون توانستي اين بار را برداري و اين چند ماه بر دوش ببري و به مقصد برساني ...؟ هان ؟

به خود بيا وقت تنگ است ، به خود بيا..

۱۳۸۸/۱۰/۲۱

جامانده!

جامانده از پاییز
بر بی برگی درخت؛
اناری هستم!

می دانم جایش اینجا نبود، آنجا بود؛ ولی به دل او می نشست؛
تیتر و متن از اینجا